سامان :: نگین استان چهارمحال و بختیاری
سامان :: نگین استان چهارمحال و بختیاری

سامان :: نگین استان چهارمحال و بختیاری

www.samancity.ir

شهید امامقلی جعفرزاده


تاریخ تولد:1324
محل تولد:سامان
تاریخ شهادت:1360/10/1
محل شهادت:مشهد مقدس
  
بهمن ماه سال 1324 ه ش درشهر سامان زادگاه عمان ودهقان سامانی از شعرای به نام ایران؛ یکی از شهرهای استان چهارمحال وبختیاری ، در یک خانواده مستضعف بدنیا آمد. تنها فرزند این خانواده بود ،او را نذر امام رضا(ع) کردند و مدت هفت سال لباس سفید به او پوشاندند و کفن‌پوش امام رضایش ساختند . به اندازة موهای سرش سکه به حرم امام حسین علیه‌السلام ریختند .پدرومادرمتدین او از همان اول پیوندش را با ائمه طاهرین(ع) مستحکم ساختند. به لحاظ همین امر بود که لحظه‌ای از یاد آنان غافل نمی‌شد و همه کارهایش درجهت وخواست ائمه اطهار(ع)بود. تحصیلات ابتدائی خود رادر سامان به پایان رسانید و بعد ازبه دلیل فراهم نبودن شرایط ادامه تحصیل درسامان تحصیلات متوسطة خویش را در دبیرستان ادب اصفهان تمام کرد . در سن 17 سالگی پدرش را از دست داد و با مادر پیرش زندگی می‌کرد . در سال 1341 وارد صحنة سیاست شد و مشغول کارهای زیرزمینی که بوسیلة روحانیت مبارز رهبری می شد، گردید و به پخش اعلامیه و نوارهای امام و رسالة امام پرداخت . در سال 1345 به خدمت سربازی اعزام گردید و در دوران سربازی خود سپاهی دانش ممتاز بود. دوستان هم دوره اش می‌گویند ،در سال 1346 عکس امام(ره) را به آنها نشان می دهد و می گوید: روزی این زعیم عالیقدر حکومت اسلامی را پیاده خواهد کرد. در سال 1347 واردکارخانه ذوب آهن اصفهان گردید و بعد از دیدن دوره یکسالة فنی مشغول بکار شد.
در شهریور سال 1347 ازدواج کرد که ثمرة این ازدواج یک دختر و دو پسر است .در سال 1349 برای دیدن دورة یکساله ازطرف کارخانه ذوب آهن اصفهان عازم شوروی شد ولی به علت برخورداری از استعداد ونبوغ زیاد، این دوره را در مدت هفت ماه و نیم تمام کرد و به کشور بازگشت. در این مدت که در شوروی اقامت داشت تمام موازین شرعی را اجرا می‌کردوقرارگرفتن در محیط فاسد وغیراسلامی کوچکترین خللی در ایمان واراده او ایجاد نکرد. بعد از بازگشت از شوروی فعالیتهای خویش را دوباره از سرگرفت وبا مبارزان منطقه چهارمحال واصفهان مانند برادران؛ صلواتی، پرورش، آیت‌ا... طاهری، حجه‌الاسلام میرزائی امام جمعه زرین شهر و شهدائی چون ترکی‌ ، فولادی و... ارتباط تنگاتنگ داشت. در آن خفقان رژیم دیکتاتوری پهلوی، به ایجاد نمایشگاهای کتاب در فولادشهر، شهرکرد، سامان همت گماشت و همچنین در سایر شهرستان‌ها نمایشگاههای کتاب بسیاری تشکیل داد. اودراین نمایشگاهها به روشنگری افکار توده‌های مردم می پرداختند و به کارهای تشکیلاتی اهمیت بسیار می‌داد . به همین جهت همراه با سایر برادران مکتبی و مبارز نسبت به تشکیل جلساتی چند در فولادشهر همت گماشت. شهری که به دلیل رواج فرهنگ فاسد طاغوتی از معنویت در آن اثری نبود .اوبارها هزاران اعلامیه حضرت امام(ره) را مخفیانه و با چابکی ، زیرکی و بدون ترس از عوامل ساواک به داخل کارخانه ذوب آهن اصفهان میبرد و پخش می‌کرد. در چهلمین روز شهادت حاج‌آقا مصطفی خمینی، در حالی که در مسجد سید اصفهان سخنرانی میکرد، دستگیر شد. در زمان پیروزی انقلاب زحمات زیادی کشید و بارها خطر راازسر گذراند اما به شهادت نرسید. ا و تمام مال و جان خویش را فدای مکتب اسلامی ساخته بود. لحظه‌ای از یاد خانواده‌های زندانی، تبعیدی و خانواده‌های بی‌سرپرست و مستضعف غافل نمی‌شد و با انجمن مددکاران و صندوق قرض‌الحسنه اصفهان همکاری داشت. وقتی که نماز می‌خواند با تمام وجودش به یاد خدا بود و با تمامی وجودش دعای کمیل می‌خواند و اشک می‌ریخت. به معنای واقعی کلمه مقلد امام(ره) و معتقد به ولایت فقیه بود . به امام (ره)عشق می‌ورزید و او را الگوی خویش قرار داده بود.
در زمان پیروزی انقلاب به همراه دیگر برادران مبارز کارخانة ذوب‌آهن را به اعتصاب کشاندند. وی دارای بینش سیاسی قوی بود و هیچگاه در مسائلی که در مملکت بوجود می‌آمد اشتباه نمی‌کرد. دراول انقلاب که حجم زیادی ازحملات ناجوانمردانه ی منافقین وملی گراهای دروغین متوجه آیت ا... مظلوم دکتر بهشتی وسایرشخصیتهای انقلابی بود؛ایشان به آنها عشق می‌ورزید و می‌گفت: روزی شهید بهشتی و حقانیت حزب جمهوری بر مردم ثابت می‌گردد. توصیه می‌کرد که از روحانیت مبارز دفاع کنید. به مال دنیا دل نبندید که شما را گرفتار می‌کند. همیشه شهادت را از خدا آرزو می‌کرد و در قبال خون شهداء احساس تعهد می‌کرد . مرتب قیامت را یادآوری می‌کرد و به آقای رجائی ، رفسنجانی، خامنه‌ای و همراهان علاقة بخصوصی داشت و می‌گفت: که اینها بازوان امام هستند، بعد از پیروزی انقلاب به سمت مدیریت انتظامات شهر صنعتی فولاد شهر انتخاب گردید و در این پست خدمات شایانی کرد. مدت هشت ماه در این پست خدمت نمود و بعد به جهاد سازندگی شهرکرد آمد و در مدت ده ماه در این شغل خدمت کرد و بعد به علت حساسیت منطقه به انتظامات بازگشت . بعد وارد سپاه پاسداران شدودر قسمت اطلاعات مشغول خدمت گردید . بعد از آن مسئول اداره حراست کارخانة ذوب‌آهن اصفهان شد و مدتی هم در این قسمت خدمت کرد .او در بیست و نهم مهرماه 1360 به سمت فرماندار شهرکرد انتخاب شد. در تاریخ یکم دیماه وقتی که به اتفاق همراهانش از بازدید جبهه‌ها برمی‌گشت تصمیم می‌گیرند به حرم امام رضا(ع) بروند و زیارت کنند.
پس از زیارت معشوق و کمی استراحت در شهر مشهد موقع خروج از اقامتگاه خود مورد شناسائی قرار می‌گیرند و به دست منافقین جنایتکار به درجة شهادت تابه آرزوی خود برسد.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامورایثارگران شهرکرد ومصاحبه با خانواده و دوستان شهید


خاطرات
عبدالله تراکمه :
آقای جعفرزاده فردی تحصیل کرده و مومن بود. هنگامی که بچه بودیم در صحرا ودر کوههابا هم درکارهای کشاورزی مثل درو ویاکارهای دیگر با هم کارمی کردیم.با وجود مشکلات ونبود وسیله مقداری آب برای رفع تشنگی باخود می آوردیم. ایشان باآبی که آورده بود وضو می‌گرفت ونگران این نبود که درآن گرمای طاقت فرسا وکارسخت درتابستان تشنگی بکشد. آقای جعفرزاده فشار می‌آوردند برای اینکه صرفه‌جوئی در مصرف آب شود وایشان بتواندوضوبگیرد ونماز بخواند. کاسه را از آب پر می‌کرد و می‌گفت: من این آب را نمی‌خورم، می‌خواهم با آن وضو بگیرم و نماز بخوانم. اواز دوران کودکی فردی مقید بود . پس از آنکه مدرک سیکل را در سامان گرفت توانست در اصفهان مدرک دیپلم را بگیرد.
به خاطر اینکه با هم فامیل بودیم همیشه همدیگر را می‌دیدیم و در جریان انقلاب خیلی بیشتر با هم ارتباط داشتیم. تقریباً سال 52 ازدواج کردم غیر از اینکه با خودشان فامیل بودیم، با همسرم نیز نسبتی داشتند (پسرخاله مادرم بودند) اکثر مواقع با هم بودیم.
بعد از سالهای 52 که دیگر ایشان به ذوب‌آهن رفتند و ازدواج کردند. با بچه‌های آن موقع که مقلد حضرت امام(ره) بودند و گروههای مختلفی در اصفهان فعالیت می‌کردند و دعاهایشان همیشه امام بود. از جمله آقای دکتر صلواتی و چند تن از نمایندگان مجلس مثل شهید رحمان استکی که از دوستان نزدیک بودند و در آموزش و پرورش نفوذ زیادی داشتند، چون کارهای ویژه‌ای را می‌خواستند انجام دهند. مجموعاً کارش به خاطر خدا و انقلاب بود و پایگاه‌های فعالیتشان هم فولاد شهر اصفهان بود تا این اواخر هم در سال 60 بیشتر با امام جمعه زرین شهر –آقای میرزایی بود که با ایشان ارتباط زیادی داشتند. با بچه‌هایی که در استانداری شهرکرد کار می‌کردند و با ایشان گروه‌های مذهبی را تشکیل داده بودند و فعالیت می‌کردند ،نیزارتباط داشت. هنوزمبارزات علنی بارژیم طاغوت شروع نشده بود،سالهای اوائل دهه پنجاه؛ ایشان خیلی مُصّر بر ایجاد انقلاب بود. شاید این حرف در آن زمان سنگین بود. شاید نمی‌توانستیم بپذیریم که مثلاً ظرف چند سال آینده به قول آقای جعفرزاده انقلاب می‌شود !! ایشان به صراحت می گفتند : طولی نمی‌کشد که امام می‌آیند و انقلاب اسلامی می‌شود. شاید برای من این حرف سنگین بود. اگر چه نظام شاهنشاهی یک نظام پوشالی بود. ولی با این همه ما فکرمی کردیم ساواک و گارد شاهنشاهی باآن همه اختناق ورعب و وحشت ،مگر می‌گذارند این اتفاق بیفتد. ولی یادم هست زمانی که فدائیان اسلام به رهبری روحانی مبارز ،نواب صفوی ،نخست وزیر خود فروخته شاه؛ منصور را ترور کردند، ایشان جشن گرفتند. زمانی که عنبر سادات از مصر به اسرائیل رفت ،ایشا ن خانه ما بودند من احساس شادی و شعف کردم که سادات چه شهامتی دارد که به اسرائیل رفته. ایشان گریه کردند!! گفتم: چرا گریه می‌کنید ؟ گفت: شما نمی‌دانید. اطلاعات مذهبی ندارید. این همه من با شما حرف می‌زنم شما هنوز نمی‌فهمید که سادات نباید به اسرائیل برود. سادات باید مهرة مذهبی باشد. نباید با صهیونیست‌ها ارتباط برقرار کند.( زمانی که سادات بعد از 30 سال از اورشلیم دیدن کردند)شهید جعفرزاده اطلاعات مذهبی خوبی داشت. تا اینکه انقلاب شد و ما به فولاد شهر رفتیم و یک شب آقای جعفرزاده گفتند : قرار است من به فرمانداری بیایم. من به خاطر اینکه در شهرکرد کار می‌کردم و شناخت داشتم؛ گفتم: در شهرکرد گروه‌های سیاسی فعال هستند، آمدن شما به آنجا صحیح نیست!! کمی ناراحت شد. فکر کرد که من می‌گویم او ریاست طلب است ومی‌خواهد فرماندار شود. اسرار کردم که منظورم این نیست. منظورم این است که آقائی مثل شما اگر شناخته شود به آن حدی که در شکل گیری نظام جمهوری اسلامی نقش داشتید، نمی‌تواند با توجه به جو حاکم در این شهر کار کند. قبل از آن اومسئولیت حفاظت کارخانه ذوب‌آهن اصفهان را داشت. به هر حال این مسئولیت را پذیرفت ؛ یک هفته قبل از رفتن به جبهه که با آقای تقوی و آقای استکی و گروهی بودند که برای بازدید به جبهه رفته بودند.
آقای جعفرزاده قبل آنکه عازم جبهه شود، زنگ زد اداره و خداحافظی کرد. چند روز طول نکشید که خبر شهادتش را آوردند و ماخیلی متأثر شدیم. به هر جهت تمام استان بخاطر شهادت آقای استکی و آقای جعفرزاده متأثر بودند. یادم هست زمانی که برای تحویل گرفتن جسد رفته بودیم، شب را در خانه آقای صفاری یکی از بچه‌های خوب آن روز بودند که مسئولیت مدیریت بازرگانی را داشتند، ماندیم. صبح که به فرودگاه رفتیم و جسدها را آوردیم. من که دوستش بودم جسد جعفرزاده و استکی را با اینکه منافقان کوردل بدنشان را سوراخ سوراخ کرده بودند به کمک برادران غسل دادیم. تمامی جمعیت استان برای تشییع جنازه دو برادر عزیز حضور داشتند. شهید استکی را به خاک سپردند. و شهید جعفرزاده را به سامان آوردیم و به خاک سپردیم . خدایش قرین رحمت کند.

من یادم هست که شهید بزگوار امامقلی جعفرزاده وقتی که درسمت فرماندار شهرکرد بودند با آقای مهندس محسن نیلی احمد‌آبادی که معاون سیاسی در همین استان بودند ؛رهسپار جنگ ‌شدند . در واقع آقای میری آن را تعریف می‌کرد. می گفت : وقتی من می‌خواستم عازم جبهه شوم آقای جعفرزاده هم می‌گفتند که من هم همراه شما می‌آیم. من گفتم که شهرکرد کسی نیست من که معاون سیاسی هستم می‌روم. شهرکرد هم که بزرگترین شهرستان هست کسی نیست بالاخره کسی به عنوان مسئول باید بماند.اما او اصرار داشت که بیاید. بالاخره اصرارهای ایشان کارساز شدوقرارشدایشان نیز به جبهه بروند. باپسرش حسین تماس گرفت واز او خواست به محل کار ش بیاید.وقتی پسرش آمد او اسلحه ی کمری را که همراهش بود، به پسرش داد و گفت : من می‌روم و برگشتنی در کار نیست !! من شهید می‌شوم. حسین گفت: این چه حرفی می‌زنید؟!گفت: به من الهام شده که شهید می‌شوم !بعد از اینکه از جبهه به مشهد رفتیم ایشان با شهید استکی توسط منافقین ترورشدند وبه شهادت رسیدند.
قدرت الله تراکمه:
شهید امامقلی جعفرزاده فرماندار شهید شهرکرد ، روزی که برای فرزند امام حاج آقا مصطفی در مسجد سید اصفهان مراسم چهلم گرفته بودند، با اتفاق دوستش مرحوم آقای فولادی همراه خانواد‌ه‌ها در محل مسجد سید اصفهان در مراسم شرکت می‌کنند. مأموران ساواک که از قبل در کمین بودند و افراد را شناسایی کرده بودند شهید را بهمراه چند نفر دیگر دستگیر کرده و به حفاظت و اطلاعات اداره ساواک می‌برند و زندانی می‌کنند. ایشان هرچه مدرک پیش خودشان بود می‌جوند و می‌خورند تا مدرکی دست آنها نیفتد. ساعت مچی خود را که ساعت شرعی بود و تغییر نداده بودند، عوض می‌کنند. وقتی مأموران او را از سلول به محل محاکمه می‌برند ، مدرکی از ایشان نمی‌توانند بگیرند . ایشان همه چیز را از بین برده بود، آزاد می‌کنند و تا مدتها خانه و مکالمات تلفنی ایشان تحت نظر بود.

عبدالله تراکمه:
روزی یکی از منافقین که جعفرزاده و استکی را ترور کرده بود به پسرآقای جعفرزاده : حسین که سن کمی داشت، گفت: پسرم بیا ببوسمت. حسین از روی احساسات به طرف منافقین آب دهان انداخت.منافق گفت: پسرم تو از من ناراحت نباش !!من پدرت و آقای استکی را به این دلیل کشتم که پدرت و آقای استکی در تحکیم مبانی جمهوری اسلامی ایران نقش بسیار مهمی داشتند. او با حسین خیلی مؤدبانه برخورد می‌کرد.
فضل‌اللهی:
سابقة آشنایی ما با شهید جعفرزاده بر می‌گردد به زمان انتخاب ایشان به عنوان فرماندار شهرکرد . به لحاظ اینکه من آن زمان بخشدار شهرستان کیار بودم و این شهرستان یکی از بخشهای تابعه شهرستان شهرکرد بود .یعنی حدود سال 61-60 شهرستان شهرکرد شامل دو بخشدار بود و یکی بخشداری مرکزی و دیگری بخشداری کیار که خوب افتخار آشنایی ما از آن زمان و به لحاظ این ارتباط کاری بود.
شهید جعفرزاده از همان روز اول که وارد کار اداری و فرمانداری شد روش و منش خاص خویش را به اجرا گذاشت. با هر کس با هر سن و هر طایفه‌ای به اصطلاح اتمام حجت می‌کرد. من یادم هست که یک روز بعدازظهر و قتی از شلمزار به شهرکیان آمدم، به جهت کاری که در فرمانداری برایم پیش آمده بود، به آنجا رفتم . با اینکه وقت اداری تمام شده بود، دیدم که جلسه‌ای در فرمانداری دایر شده است. از بچه‌هایی که دم در ایستاده بودند، پرسیدم: جلسه در رابطه با چیست؟ گفتند: آقای جعفرزاده، فرماندار، قصاب‌های شهر را جمع کرده و برای آنها صحبت می‌کند . برنامه‌ای اساسی برای اکثر صنوف داشت. من به لحاظ اینکه ببینم بحث در مورد چه چیزی است و در جریان کار قرار بگیرم در زدم و وارد شدم . در گوشه‌ای نشستم. ایشان مشغول صحبت بود و صحبتهای خودش را با لحنی زیبا ادامه می‌داد .او توصیه‌های خوبی به قصاب‌ها می‌کرد و به آنها هشدار می‌داد که فرق بین غنی و فقیر نگذارید، گوشت خوب را به پولدارها و گوشت بد را به فقرا ندهید. چون همة ما در مقابل مردم مسئولیم و غنی و فقیر نباید در نظر ما فرق داشته باشند . هر کسی مشتری شما بود و در مقابل گوشت پول به شما داد باید سعی کنید که اولاً همه را به یک چشم و با یک دید ببینید و نهایتاً جنس خوب به مشتری بدهید . بعد به این شکل استدلال می‌کرد که فکر نکنید که اگر جعفرزاده فرماندار یا مأمور فرمانداری در مغازة شما نیست ؛کس دیگری به عنوان ناظر نیست .عین کلام ایشان را شاید بتوانم بگویم. اوگفت: ما ناظری مثل خدا، ائمه و شهدا داریم .ملائکه موکلی که، هر شخص دو ملائکه موکلشان است و کارهایشان راکه انجام می‌دهند ،اینها شاهد هستند. فکر نکنید که اگر بازرس نیست اگر کسی نیست که کار شما را درآن لحظه مورد بازرسی قرار دهد؛ شما آزاد هستید. وقتی چاقوی قصابی را بدست می‌گیرید و می‌خواهید برای کسی گوشتی وزن کنید و به آن تحویل دهید، از همان لحظة اول قصد قربت کنید و به نیت اینکه خدمت به خدا و خلق خدا می کنید؛ وارد شوید. او بحث‌های مفصلی کرد و حدود یک ساعت، یک ساعت و نیم که این جلسه طول کشید در جهت راهنمایی این صنف صحبت کرد. و از سؤال و جواب، قیامت و خدا، پیر و پیغمبر و مسائل اعتقادی که فکر می‌کنم تا آن زمان آنها در رابطه با این مسائل چیزی نشنیده بودند، برایشان گفت .این نشان می‌داد که تا چه حد شهید به اوضاع شهر آشناست و از طرفی تا چه حد دوست دارد که عدالت در همه جا برقرار شود و حتی قصاب‌های شهر هم عادلانه برخورد کنند و همة مشتریان خود را به یک چشم ببینند.
 
قاسم بهرامی:
او از سجایای اخلاقی، تواضع واخلاق حسنه زیادی برخوردار بود. من یادم نمی‌رود که ایشان به سمت فرمانداری منصوب شده بود و در یک کوچه‌ای پایین‌تر از کوچة ما منزل مسکونی را می‌ساختند روز جمعه‌ای با یکی از کارگرهای ایشان کار داشتیم و به محل کار آنها رفته بودم .دیدم ایشان درساخت خانه کار می‌کنند و سنگ می‌آوردند و کمک می‌کنند. این یک الگوی بسیار مناسبی می‌تواند باشد. یک الگویی که یادآور یک بازخوانی و بازنگری به زندگی شهید رجائی بود. در آن زمان هم که ما کوچکتر بودیم و به یاد نداریم و چیزهایی می‌شنیدیم در زمان طاغوت نیز نجف آباد تنها شهری بود که درآن نماز جمعه برپامی شد. ایشان با یک وانت قدیمی (پیکان) که با آن مواد غذایی را حمل می‌کردند، صبح روز پنج‌شنبه حرکت می‌کرد تا به نماز جمعه این شهر برسد .با آن مشکلاتی که داشت. با وجود آنکه تنها فرزند خانواده بود و پدرش را در اوان کودکی از دست داده بود و مادرش به قول او هزینه زندگی شان را با نگهداری مرغ و قالیبافی و هزاران زحمت مختلف تامین می کرد.
این بزرگواریکی از مبارزینی است که عنوان می‌کنند در زمان طاغوت فعالیت‌های سیاسی وزیرزمینی زیادی انجام می‌داد. همان موقع با آقائی به نام مداح که بعد از انقلاب شد مدیر عامل فولادشهر فعالیت می کردند.
یادم هست موقعی که آمده بودند در سامان دستگیرش کنند. کتابهای حضرت امام (ره)را تبلیغ می‌کردند. وبه خاطرآن تحت تعقیب مقامات امنیتی بودند.
برخورد و معاشرت شهید بزرگوار با دوستان خیلی با تواضع و ایثارگرانه بود.اینکه دیگران را به خودش ترجیح می‌داد و شدیداً با منیت و انحصار مخالف بود. وقتی شهدای سامان را تشییع می‌کردند، ایشان با پای پیاده در مراسم شهدا با وجود داشتن سمت فرمانداری شرکت می کردند. همیشه با مردم همراه و غمخوار بودند. خود را تافته جدا بافته نمی‌دیدند. مسئولیتها یشان ایشان را به خودشان وانگذاشت. خود را برتر از دیگران ندانستند. روح ایثار، روح تواضع، روح تعاون در ایشان متبلور بود.
از وصایای این شهید این بود که این منیت‌ها را بشکنیم، از این منیت‌ها خارج شویم. عین جمله‌اش نیست ولی بحث بود که اگر می‌خواهید آن سوی افقها را ببینید، پرده‌ها را بردارید. این منیت‌ها بازدارند‌ه‌اند. اینها عامل بزرگی در بین مردم نخواهد بود. ممکن است این چهار روز جبران کند ولی ممکن است با یک موج از بین برود . آن واقعیتها پندار می‌شوند.
در مورد مسائل مذهبی همین قدر که در زمان خفقان با آن وضع مالی و با آن بگیر و ببندها و تدابیر شدید امنیتی، ایشان در زمان طاغوت برد نداشت. در این قضایا از لحاظ سیاسی بسیار بالا بودند. با بچه‌های آن روز سپاه، بسیجی‌ها در دل گرمیشان و در جذبشان، بچه‌ها را هدایت می‌کردند. هر جا همه به هر بهانه‌ای از هر فرصتی استفاده می‌کردند. برای اینکه بچه‌ها را روشنگری بدهد. یادم هست آقای آخوندوند روحانی بسیار بزرگی بود. همین آقای محمد تقی رهبر که امام جمعه اصفهان است و آقای جوادی که امام جمعه فولادشهر بودند و به رحمت خدا پیوستند، ایشان از دوستان ایشان بودند. در دوران خفقان که صحبت کردن،نامبردن از شعائر مذهبی جرم حساب می‌شد وپیگرد قانونی داشت؛ ایشان هیچوقت از از نمازش و دینداری دست برنمیداشت به معنی واقعی یک انسان خود ساخته بود.
عبدالله تراکمه:
تمام دغدغه ایشان امورات مذهبی و قرائت قرآن بود. بیشتر هم معتقد به بچه‌هائی بود که قرآن را می‌خواندند و تفسیر می‌کردند و به تفسیرش عمل می‌کردند، نه اینکه قرآن را به همین صورت بخوانند. در فولادشهر جلسه‌ای بود همه نشسته بودند و آنها به ترتیب قرآن می‌خواندند. یک نفر با صوت خیلی قشنگ قرآن را قرائت می‌کرد. من به او گفتم: آقای جعفرزاده: ایشان چقدر زیبا قرآن می‌خوانند. گفت: خدا بکشدش این خوب قرآن می‌خواند ولی به قرآن خوب عمل نمی‌کند.
به هر حال زندگی ایشان همه در جهت اسلام و خدا و قرآن بود.
فکر نمی‌کنم نمازشان قضا شده، تا آن جا که من او را می‌شناختم یک ضرورتی پیش بیاید یا اینکه اتفاقی بیفتد یا اینکه حالت فراموشی به او دست دهد که نمازش قضا شود، در این صورت او را به خوبی می شناختم محال بود.
برای انقلاب هم زحمات زیادی را تحمل کرد. تهمتهای زیادی به او زدند به هر حال او دست از انقلاب نکشید. ایشان جلسات زیادی تشکیل می‌داد. حتی در خیابان‌ها بر علیه گروهکها سخنرانی می‌کرد. یکی از جملاتش در سال 58 این بود: ( مردم و لایت فقیه یک واقعیت است. بپذیرید این واقعیت را) خب آن روز اکثر مردم نمی دانستند ولایت فقیه چیست. حالا بیائیم ادعا کنیم آن روز می‌دانستند یا نه، اگر امروز بگوئیم می‌دانستند درست نگفته‌ایم. چون مردم آن روز به مسائل اسلامی آگاهی نداشتند.
آن زمان بیشتر سیاسیون، مذهبی بودند. که حکومت اسلامی را بر مبنای ولایت فقیه می‌دانستند.ا و آن روز فریاد می‌زد « ولایت فقیه»
گروه‌های مخالف این ایده هم گروه‌هایی بودند که کم و بیش اطلاع دارید، بخصوص منافقین در چهره‌های مختلف ازجمله چریکهای فدائی خلق بودند. به هر حال گروه‌هائی بودند که آن روز خیانت‌ها کردند و قدر این انقلاب را ندانستند . واقعاً اگر اینها قدر امام(ره) را می‌دانستند. یک جوری به کنار می‌آمدند و به مملکت خدمت می‌کردند. نباید این طور بدبخت می‌شدند و یک عده را بیچاره می‌کردند. ترورهائی که انجام دادند و استاد مطهری و مفتح و امثال اینها را به شهادت رساندند.
آقای جعفرزاده از همان روزهای اول اینها را منافق می‌دانستند. عین جملة امام می‌فرمایند :« منافقین بدتر از کفارند» قرآن و نماز خواندنشان همه حالتهای مارکسیسمهای اسلامی را داشت.
خلاصه ایشان به شهادت رسیدند و بچه‌های خوبی از ایشان به جای مانده.
مادرش بسیار زن مهربان و با تقوی، که از همان اوایل با بیچارگی آقای جعفرزاده را بزرگ کرد. یادم هست مادرش نذری داشت که موهای جعفرزاده را قیچی کرد و به مشهد برد. اواخر هم همراه مادرش به مشهد رفتند. علاقة خاصی به امام رضا (ع)داشتند. شاید این فطرت درونی این بندة خدا بود که ایشان را بعنوان زائر حرم امام رضا(ع) به آنجا کشاند و در آنجا به شهادت رسید.
آقای جعفرزاده با روحانیت ارتباط زیادی داشتند و آنها به منزل ما هم رفت و آمد داشتند. آقای جوادی که امام جمعة فولادشهر بودو آقای گنجی که بعدها رئیس بنیاد شهید شهرکرد شدند.
آقای جوادی مفسر قرآن کریم بود که برای امامت جمعة فودلاشهر انتخاب شد ودر یک سانحة تصادف روبروی بیمارستان فولاشهر به لقاءا... پیوست. پدرخانم آقای جوادی که شیخ حسین بود ودر حسین‌آباد اصفهان سکونت داشت، امام جمعة فولادشهر بود. پایگاه ومرکز فعالیت سیاسی‌شان در سامان بود، دوستان و رفقای زیادی در آنجا داشت. من از منافقان چیزهایی شنیده بودم به هر تقدیر هیچ کس نمی‌توانست استکی را بشناسد ولی وقتی بدن مطهر استکی را شستم و غسل دادم خیلی ناراحت شدم. بدن جعفرزاده نیز سوراخ سوراخ شده بود و غیر از آنها خیلی دیگر از شهدا که به سامان می‌آوردند آنچه که از دستم برمی‌آمدبرایشان انجام می دادم. رزمنده نبودم ولی بعنوان شهروند انجام می‌دادم. برادر خانمم دانشجو بودند او نیز به جبهه رفته بود. زمانی که به جبهه رفت مفقودالاثر شد. من با زنی زندگی کردم که 14 سال چشمش به در بود هر وقت در می‌زدند زود بلند می‌شد و دم در می‌رفت . می‌گفتم دنبال چیزی می‌گردی؟و بعد از 14 سال استخوانهایش را آوردند. جعفرزاده اینها را آنقدر دوست داشت که حد نداشت. اینها از شاگردان جعفرزاده بودند. زمانی به من گفتند که از آبادان کتاب مذهبی بیاور و بین مردم توزیع کن. قبل از انقلاب یک سری کتابهایی آورند که الان در مسجد جامع و مسجد حسینه خدابنده سامان هست ، فهرست آن را نیز دارم.کتابها بیشتر از عبدالرضا حجازی، محمدتقی جعفری و مبارزین دیگر بود.
آن روز به راننده اتوبوس دو برابر کرایه می‌دادیم تا اینکه چهار جعبه کتاب را از آبادان به سامان بیاورد. قبول نمی‌کرد. شهیدجعفرزاده می‌گفتند: کتابها را بیاورید و در بین مردم پخش کنید. شاگردانش نیز این کار را انجام می‌دادند. سیامک کریمی از جملة آنها بود که شهید شد. خیلی از شاگردان جعفرزاده شهید شدند. محمدرضا بابا‌خانی که الان در آموزش و پرورش هستند او نیز در انقلاب خیلی اذیت شدند.
باباخانی از شاگردان شهید جعفرزاده بودند. زمانی که ایشان مدرک دیپلم را گرفتند. انقلاب شد و او همراه جعفرزاده بود و کارهای حفاظتی را انجام می‌دادند. و همیشه توی جاده‌ها بودند و او شش ماهی را از طرف ذوب آهن مأموریت داشت تا به عنوان یک تکنسین مأمور به خدمت به شوروی برود. صحبت خاصی نمی‌کرد که آنجا کارهای مذهبی انجام می‌دادیم ، چیزی در این مورد از او نشنیده یا بپرسیدم تا حداقل جوابی بدهد.
بعد از اینکه در اصفهان در منزل پدرخانمم ساکن شد. من بیشتر با ارتباط داشتم ومی دیدم که با دوستان نزدیکش ؛ آقای پرورش، دکتر صلواتی، آقای نیلی، مهندس حسن‌زاده که به شهادت رسید؛فعالیتهای ضد رژیم شاه انجام می دادند. اینها گروهی بودند که کارهای مذهبی انجام می‌دادند،آن هم در زمانی که صحبت ازمذهب ودین جرم بود.یادم هست هروقت سراغش را ازمادرش می گرفتم اظهار بی اطلاعی می کرد ومی گفت:اوبا این کارهایی که می کند سرش رابا باد می دهد.انگار برای مادرش قطعی شده بود که اوشهید خواهد شد!
نظرات 3 + ارسال نظر
یاسمن یکشنبه 16 آبان 1389 ساعت 23:43

واقعا از شما متشکرم . به این متن برای یکی از تحقیق هایم احتیاج داشتم.

[ بدون نام ] سه‌شنبه 25 آبان 1389 ساعت 19:04

سلام

سلام

سلام با چهارشنبه 18 بهمن 1391 ساعت 10:56

باتشکر چنانچه مقدور است از سردار عشقیان جانباز سرافراز دفاع مقدس از افتخارات سامان مطلب بزنید البته ایشان زیر بار نمی رود یا اگر جوانتر ها بروند سراغش شاید بتوان این گنج را استخراج کرد مداومت و پیگیری لازم است انشالله موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد